از دیو ودد ملول بود و با چراغ گرد شهر می گشت. در جستجوی انسان بود. گفتند: نگرد که ما گشته ایم و آنچه می جویی یافت می نشود.
گفت: می گردم، زیرا گشتن از یافتن زیباتر است.
و گفت: قحطی است،نه قحطی آب و نان که قحطی انسان. برآشفتند و به کینه برخاستند و هزار تیر ملامت روانه اش کردند، که ما را مگر نمی بینی که منکر انسانی؟ چشم بازکن تا انکارت از میانه برخیزد.
خنده زنان گفت: پیشتر که چشمهایم بسته بود، هیاهو می شنیدن، گمانم این بود که صدای انسان است. چشم که باز کردم همه چیز دیدم جز انسان!
|